حکایتی از شهید محراب آیت ا...دستغیب رحمة ا... علیه : روزی وزیر هارون الرشید از کنار قبرستان رد می شد؛ دید جناب بهلول، استخوان ها را در قبرستان جا به جا می کند و دنبال چیزی می گردد، گفت: بهلول! اینجا چه می کنی؟! بهلول گفت : امروز آمده ام اینها را از هم جدا کنم. فرق بگذارم بین وزیر، دبیر، تاجر، حمّال و....می خواهم ببینم داخل اینها کدامشان وزیر است! هرچه نگاه می کنم می بینم همه آنها مثل هم هستند. اینها بی خود در دنیا بر سر هم می زدند. (مرد آخربین ، مبارک بنده ای است)
منبع: ماهنامه موعود – آبان 89 – شماره
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0